امتحان+خبر بد+چکاپ هفتم
جنتلمن مامان این روزا حسابی بزرگ شده و واسه مامانش دلبری میکنه من هم حسابی کارای عقب مونده دارم که فعلا بیخیال میگذرونم...من تو عالم خودم که تمام درسام پاس شده و فقط پایان نامه ام مونده فقط حرص پایان نامه رو میزدم که اواخر ترم بود که مسول اموزش به مهدی زنگ زد که خانومت وصایا رو پاس نکرده و ما تو ریزنمرات دوره کارشناسی هم این درس و نمیبینیم اگه این درس و پاس نکنه نمیتونه دفاع کنه ما هم سریع رفتیم دانشگاه این درس و برداشتم و با استادش صحبت کردم که چرا سرکلاس نیومدم...خلاصه یه کتاب صدو ده صفحه ای رو باید امتحان میدادم و گذاشتم شب امتحان درست شب قبل امتحان تمام روح و روانم بهم ریخت....بچه دختر عمه ام که فقط شش سالش بود درحین بازی زمین خورد و بخاطر سکته قلبی پرواز کرد و هنوز نیومده دوباره رفت پیش خدا....وایییی باورم نمیشد بچه به این کوچیکی چرا سکته؟؟؟ اون شب شب خیلی بدی بود مانیاد هم تکون نمیخورد و کلی من و نگران کرد بعد چندین ساعت حوالی ساعت یک شب که دیگه داشتیم اماده میشدیم بریم بیمارستان تکون خورد و باعث شد من وباباش از ذوق بزنیم زیر گریه...دیگه نصف خونده نصف نخونده ساعت 8 صبح بیستم خرداد من ومانیاد رفتیم سر جلسه امتحان و کلی واسه استاد برگه سیاه کردم و وقتی برگه رو به مراقب دادم بهم گفت داری از پله ها میری پایین مراقب باش چه شکم تابلویی دارم من....بعد امتحان رفتم خونه عمه ام برا تشییع جنازه کلی بغض و گریه بود واقعا دختر عمه ام چکار میکنه من به بچه ای که تو شکممه و ندیدمش این همه وابسته شدم اون شش سال باهاش بود و حتی از ذوق مدرسه رفتن از الان براش کیف و کفش خریده بودن و باورش سخت بود و دردناک اما تا جنازه رو از بیمارستان بیارن خیلی طول کشید و من نتونستم زیاد دوام بیارم و اومدم خونه چون بعد از ظهر هم نوبت دکتر داشتم دیگه نشد برا تشییع جنازه برم...
بعد ناهار برا معاینه ماه هفتم راهی مطب شدیم مسیر مثه همیشه طولانی و حالا که هوا گرم شده بیشتر اذیت میشم ...وقتی رسیدم مطب برا اولین بار خلوت بود و سریع نوبتم شد...بعد معاینات دکتر گفت همه چی خوبه ویه سری ازمایشات نوشت که باید بدم بازم برام سونو ننوشت و میگفت نیازی نیست من کلی منتظر بودم و باید بیشتر انتظار بکشم با اینکه دکتر هرسری تو مطب خودش سونو میکنه اما هیچ لذتی نداره ....این هفته باید امپول رگام رو هم بزنم و برا این هم یه کوچولو استرس دارم...در مورد درد کف پا هم میگفت طبیعیه و دلیلش کمبود کلسیمه...در مورد تکون نخوردن نینی هم میگفت الان جای نگرانی نداره و از هفته سی و دوم به بعد نگران شو...
بعدا نوشت : امپول رگام رو هم 28ام خرداد دقیقا تو 28هفته و 1 روز زدم...جواب ازمایشات هم خدارو شکر خوب بود و خیالم از بابت قند بارداری هم راحت شد...
خدای مهربون همه نینی هارو سالم به پدر و مادرشون ببخش و کوچولوهارو در پناه خودت حفظ کن...