دنیای این روزای من و نی نی جونم
نی نی جونم این روزای من خیلی سخت میگذره نفسم به راحتی نمیاد سخت نفس میکشم احتمالا از الرژیه همیشگیمه ببخش مامانی اگه اذیت میشی... همیشه خسته و کوفته ام کلا غذا درست نمیکنم همیشه زحمت مامان گلم رو زیاد میکنم مهدی جونم که شبا خودش شام درست میکنه و تنهایی میخوره... از هربویی متنفرم اکثر شب ها هم که حالت تهوع ام کاردستم میده مامانی با این حالم غذا هم کم میخورم اما نمیدونم چرا چاق میشم احساس میکنم خیلی تابلو شدم به خاطر احساس چاقی دارم افسردگی میگیرم هروقت به هیکلم فکر میکنم گریم میگیره اخه چرا اینقد زود چاقیم شروع شد من که خیلی کم میخورم کلا استعداد چاقی داشتم و روز به روز بدتر میشم البته از قبل هم یه کوچولو اضافه وزن داشتم رویای شیرینم وقتی به تو فکر میکنم حالم بهتر میشه الان باید فقط به سلامتی و ارامش تو فکر کنم
پایان نامه هم شری شده هیچ کاری نکردم خیلی نگرانم...راستی به دلیلی ماشینمون رو فروختیم انشالله بهترشو میخریم ...
همسر مهربونم دو تا تدی ناناز خریده بود که همیشه تو اتاقمون بود حتی بعضی شبا با ما میخوابیدن اونا نمادی از پسرودخترمون بودن اینم گوگولیا که همیشه جاشون بالا تختمون بود...
خدایا نینی تو راهی ما همیشه تاج سرمون بوده مراقبش باش...