مانياد منمانياد من، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

مامان و نی نی

تابستون دوست داشتنی من

هیچ وقت تابستون رو دوست نداشتم بهار که می اومد ناراحت میشدم که که تابستون نزدیکه از این همه گرما کلافه میشم و برعکس همه مردم من تو این فصل انرژی ندارم و بیشتر کسلم  ولی به جاش زمستون سرحال ترم و بیشتر دوست دارم برم بیرون...ولی امسال تابستون رنگین تر و زیباتر از همیشه است عاشقانه این روزا رو میگذرونم اخه دلبند مامان قرار تابستونی باشه و تابستون گرم رو برام دوست داشتنی کنه و شهریوری خاطره انگیز رو برام رقم بزنه...یکی یکدونه داداشم شهریوری بود حالا مانیادی مامان هم شهریوری شد و این ماه رو برام دوست داشتنی ترین ماه سال کرد ...به مانیادی قول میدم به خاطر اونم شده تابستون رو دوست داشته باشم هرروز پسرم رو ببرم دریا تا اب بازی کنه یا...
3 تير 1394

امتحان+خبر بد+چکاپ هفتم

جنتلمن مامان این روزا حسابی بزرگ شده و واسه مامانش دلبری میکنه من هم حسابی کارای عقب مونده دارم که فعلا بیخیال میگذرونم...من تو عالم خودم که تمام درسام پاس شده و فقط پایان نامه ام مونده فقط حرص پایان نامه رو میزدم که اواخر ترم بود که مسول اموزش به مهدی زنگ زد که خانومت وصایا رو پاس نکرده و ما تو ریزنمرات دوره کارشناسی هم این درس و نمیبینیم اگه این درس و پاس نکنه نمیتونه دفاع کنه ما هم سریع رفتیم دانشگاه این درس و برداشتم و با استادش صحبت کردم که چرا سرکلاس نیومدم...خلاصه یه کتاب صدو ده صفحه ای رو باید امتحان میدادم و گذاشتم شب امتحان درست شب قبل امتحان تمام روح و روانم بهم ریخت....بچه دختر عمه ام که فقط شش سالش بود درحین بازی زمین خورد و بخا...
23 خرداد 1394

فاز بیخیالی از ششمین چکاپ به بعد

شنبه نوزدهم اردیبهشت برا بار ششم و در واقع معاینه ماه ششم راهی مطب دکتر شدیم البته زودتر حرکت کردیم با مامان و مهدی رفتیم چندجا سرویس تخت و کمد برا مانیاد عزیزم و دیدیم از بین اپادانا,تی تی,بهارنارنج و....فقط از بالسا چوب خوشم اومد اینا تنها نمایندگی های اطراف ما هستن و من دیگه توانایی رفتن به تهران رو ندارم و به همین بالسا قانع شدم بین دو مدلpopo&ponyفعلا مدل ponyپسندیده شد...و قراره این سری که میرم دکتر بریم سفارش بدیم...و البته یه سری خرده ریزای دیگه هم برا مانیاد جون خریدیم و خوشحال رفتم دکتر...این دفعه زود نوبتم شد و دکتر معاینات روتین رو انجام داد و خداروشکر همه چی خوب بود فشارم هم تنظیم شده و مشکلی نیست...فقط مشکل همیشگی و اضافه و...
22 ارديبهشت 1394

بزرگ مردای من روزتون مبارک

  دوازدهم اردیبهشت امسال روز مرد بود روزی که من مردای بزرگی و کنار خودم داشتم اول از همه این روزو به مهدی عزیزم تبریک میگم اولین سال پدر شدنت مبارک و همینطور مرد کوچکی که امسال  روز مرد پنج ماه تو دلم بود تبریک میگم, مرد من دوست دارم...من و مهدی به مناسبت اولین سال مرد بودن دلبندمون یه خرسی  براش خریدیم.... همینطور پدر نازنینم که با دیدنش اشک تو چشمام جاری میشه روزت مبارک...هیچگاه نمیتونم محبت خالصانه پدر و مادرم فرشته های دوست داشتنی رو جبران کنم...دوستون دارم دوست داریم مانیادی دوست داشتنی... ...
13 ارديبهشت 1394

خرید سیسمونی

شنبه بیست و هشتم مهدی جون برای یه سفرکاری راهی تهران میشد من و مامان عزیزم هم تصمیم گرفتیم قبل از گرم شدن هوا و سنگین شدن من بریم سیسمونی بخریم اینجوری شد که راهی شدیم یکشنبه من و خاله و مامانی رفتیم یه نگاهی به سیسمونی بهار انداختیم و من یه چیزایی کلی انتخاب کردم و فردای همون روز همگی یعنی من و خاله و مامانی با تارا و مامان گلم رفتیم بهار و اکثر خریدارو کردیم و من واقعا شرمنده مامانم شدم مثه همیشه سنگ تمام گذاشت و بهترینارو خرید ....اخر وقت مهدی جون هم بهمون پیوست و تو خرید کالسکه کمکمون کرد اخه واقعا انتخاب سختی بود من تقریبا از دو مدل maxi cosi & concord خوشم اومده بود من همیشه تعریف maxi cosi  رو شنیده بودم وقتی رفتیم د...
3 ارديبهشت 1394

نیمه راه گذشت

من و مانیاد عزیزم نیمه راه رو باهم گذروندیم امروز بیست هفته رویایی با هم بودنمان گذشت چه روزهای شیرینی بود زمان هایی که حتی اشک هم برام زیبا بود چون در تمام لحظات خواهان بودن دلبندم بودم و چه زیبا گذشت از خدای مهربونم میخوام نیمه دوم راه هم به سلامتی بگذره و کودکی که در بطن من داره زندگی میکنه رو اغوش بگیرم... جمعه بیست و هفتم من و مهدی جون رفتیم شهرکتاب و یه سری کتاب برا نینی خریدیم تا براش بخونم , بازم  میخریم تا تنوع داشته باشه لالایی های پسرم... بعد خرید کتاب رفتیم بیمارستان تا صدای قلب مانیادو بشنوم و لذت ببرم اخخخخخ که چه حالی میده شنیدن زیباترین ملودی دنیای من  ی...
2 ارديبهشت 1394

دل نگرانی های من + پنجمین چکاپ

روزایی که گذشت روزایی پر از استرس بود روزایی که گریه همراه همیشگی من بود من همیشه از سردردام مینالیدم سرم اروم نمیشد هروقت میرفتم دکتر فشارم خوب بود تا روزسیزده بدر فشارم 14/8بود بهش توجه نکردم فکر میکردم از سروصدای زیاد... تا اینکه برا تشکیل پرونده و زدن واکسن کزاز نوزدهم رفتم مرکز بهداشت و ماما بعد گرفتن فشارم گفت بالا و خطرناک اینقد حرفای وحشتناکی زد که من ومامانم فقط گریه میکردیم بعد بهداشت رفتم فروشگاه نزدیک خونمون یه جفت کفش برا نینی خریدم تا به خودم ثابت کنم که مانیاد مامان همیشه پیشم میمونه  تا 3روز روزا مرکز بهداشت و شبا میرفتم بیمارستان تنها حسن این روزا و شبا شنیدن صدای قلب دلبندم بود و شنبه بیست ودوم اون ...
24 فروردين 1394